تو مدتي كه به خاطر بيماري بابا محمد خونه مامان فرخ اينا بودي، عمه و عمو و عزيز و زنعمو هم حسابي هوات رو داشتن، هر روز تصويري بهت زنگ ميزدن و باهات حرف ميزدن. خدا رو شكر كه ما تو زندگيمون آدمهاي خوبي رو اطرافمون داريم، علاوه بر اينكه خاله و دايي خوب و مهربوني داري عمه و عموي خوبي رو داري، يه شب كه تصويري با عمو حرف زده بودي ، دست سورنا عروسك باب إسفنجي ديده بودي و عمو هم بالافاصله رفته بود برات خريده بود و برده بود دم خونه مامان فرخ بهت داده بود البته چون ترسيده بود مبادا ببينيش و بهونه بگيري دم در خونه داده بود به دايي دست همشون درد نكنه تو اين مدت بنابر شرايط به وجود اومده با استفاده از تكنولوژي هوامون رو داشتن .الهي همه ش...